صفحه80
قصه ی شعر«کاجستان»را به نثر ساده بنویسید.
موضوع: کاجستان
روزی روزگاری در محلّی بیرون از دِه،در نزدیکی خطوط سیم های مخابراتی دو کاج رشد کردند.این دو سال های سال کنار هم زندگی می کردند و مردمانی که از آنجا می گذشتند همواره آن ها را به چشم دو دوست می دیدند.پس از مدّتی پاییزی سخت،فرا رسید.در یکی از روزهای آن،باد شدیدی شروع به وزیدن کرد.یکی از کاج ها از شدّت باد به لرزه افتاد و پس از خم شدن،روی کاج کناری افتاد.کاج زخمی رو به کاج کناری کرد و گفت:«ای دوست عزیزم، شرمنده که موجب رنجش و ناراحتی تو شدم. اگر اندکی مرا نگاه کنی می بینی که ضعیف شده ام و ریشه هایم از خاک بیرون افتاده است.اگر می توانی چند روزی مرا تحمّل کن تا دوباره مثل قبل شوم».کاج همسایه در جواب گفت:«ای رفیق،دوستی و آشناییمان را به این آسانی ها از یاد نمی برم.ممکن است مدتّی بعد این اتّفاق برای من رخ دهد.پس می توانی به من تکیه کنی.»
باد که شاهد این گفت و گوها بود،با دیدن مهربانی کاج آرام شد و از وزش شدید افتاد.به این ترتیب کاج آسیب دیده رفته رفته قدرت و توان خود را بدست آورد و همچون روز اوّل سرسبز و استوار گشت.
بعد از گذشت چند سال که کاج ها بزرگ شدند و میوه دادند،میوه هایشان روی زمین ریخت و جوانه زد.ابر نیز باران خود را روی سر آنها بارانید و به این ترتیب تعداد کاج ها روز به روز افزایش یافت و همین موجب شد که دهِ ما را کاجستان بنامند.