هدیههای آسمان چهارم: برایم بگو صفحه 106
حمید به چه چیزی فکر میکرد و چه تصمیمی گرفت؟
جمله آخر متن درس: با خودم فکر کردم..
که دوچرخه را در جایی قایم کنم و بگویم که دوچرخه را به احسان تحویل دادم. نمیخواستم دروغ بگویم ولی دوست داشتم کمی بیشتر دوچرخه سواری کنم و با دوچرخه وقت بگذرانم. دوچرخه را قایم کردم و فکر کردم بعد نیم ساعت به بهانهای از خانه بیرون بروم و اسب طلایی احسان را با خودم ببرم و بگردم. بیرون رفتم و دوری زدم و شب در خانه احسان رفتم و دوچرخه را به او تحویل دادم قیافه احسان کمی ناراحت بود و با ناراحتی به من گفت اگر لازم داشتی پیشت بماند!! از لحنش جا خوردم و تشکری کردم و برگشتم. مادرم قیافه ناراحت مرا دید و از من قضیه را پرسید گفتم چیزی نشده. گفت: نکند بخاطر اینکه دوچرخه احسان را دیرتر از موقعی که خودش گفته بود تحویل دادی ناراحت شد؟ از حرف مادرم جا خوردم و پرسیدم تو از کجا میدانی؟ گفت دیدم که دوچرخه را قایم کردی تا کمی دیگر از آن استفاده کنی. سرم را به نشانه تاسف پایین انداختم. مادرم گفت: حمید جان پسرم احسان دوچرخه خود را به تو امانت داده بود و از تو خواسته بود که دو روز از آن استفاده کنی و عصر به او بدهی ولی تو این کار را نکردی. اگر این دوچرخه برای تو بود و احسان این کار را با تو میکرد از او ناراحت نمیشدی؟ کمی فکر کردم و دیدم که اشتباه از من بوده و اگر من هم بودم ناراحت میشدم چون این کار من مانند خیانت در امانت بود. از مادرم بابت حرفهایش تشکر کردم و فردا سری به احسان زدم و از او معذرت خواستم و گفتم که از کارم پشیمان هستم. احسان گفت که اشکالی ندارد و مرا بخشیده. من و احسان با خوشحالی سوار دوچرخه شدیم و به سمت پیست دوچرخه سواری رفتیم.