صفحه86
1-حکایت«محبّت»را در یک بند خلاصه کنید.
در زمان های قدیم دو دوست با هم همسفر شدند.در آغاز راه بر سر موضوعی بینشان بحثی به وجود آمد.یکی از آن ها به صورت دیگری سیلی ای زد.فردی که سیلی خورده بود این ماجرا را روی شن های بیابان نوشت.دو نفر همراه با هم به راهشان ادامه دادند.هر دوی آنها در نزدیکی رودخانه ای برای استراحت توقّف کردند که ناگهان فردی که سیلی خورده بود به داخل رودخانه افتاد و دوستش فوراً او را نجات داد.آن مرد پس از نجات یافتن این ماجرا را روی سنگی حک کرد.وقتی دوستش علّت این کارها را از او جویا شد به او گفت:«خوبی تو را روی سنگ حک کردم تا همیشه در خاطرم باشد امّا ماجرای قبلی را روی شن ها نوشم تا باد آن را از بین ببرد و فراموش شود.»