فارسی نهم ، صفحه ی ۴۵
حکایت
بهلول هرگاه دلش می گرفت به کنار رودخانه می رفت و غصه هایش را به پاکی و طراوت آب میداد .روزی مشغول بازی با گل و لای کنار رودخانه بود و اشکالی روی آن میانداخت که ناگاه صدای پایی شنید. برگشت و نگاه کرد زبیده خاتون همسر پادشاه با یکی از خدمتکارانش به طرف او می آمد .خاتون رو به بهلول کرد و گفت چه می سازی ؟بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم .همسر هارون که می دانست بهلول شوخی میکند ، گفت آن را می فروشی؟ گفت میفروشم!خاتون گفت :قیمتش چقدر است جواب داد ۱۰۰ دینار!خاتون گفت من آن را میخرم .بهلول پول را گرفت و گفت این بهشت مال تو قباله اش را که نوشتم آن را به تو میدهم. خاتون لبخندی زد و رفت . بهلول سکهها را گرفت و راه افتاد. به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد ، با خیال راحت به خانه برگشت.زبیده خاتون همان شب در خواب وارد باغ بزرگ و زیبایی شد .در میان باغ با دیدنی های شگفتانگیزی روبرو شد. یکی از کنیز ها در همان باغ ورقی به او داد و گفت این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای . فردای آن روز خاتون خوابش را برای هارون تعریف کرد و هارون همان موقع به دنبال بهلول کسی را فرستاد هارون از بهلول به گرمی استقبال کرد و از او خواست از همان بهشتی که به خاتون فروخت به او هم بفروشد اما بهلول نپذیرفت و جواب داد : زبیده خاتون آن بهشت را ندیده خرید اما تو می دانی و می خواهی بخری.