فارسی هشتم ، صفحه ی ۴۶
حکایت
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت .خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود. مسافر فریاد میزد پس چرا بیرون نمیای؟؟ مرد گفت آخر بیرون باران می آید مادرم همیشه میگفت اگر زیر باران بروی سینه پهلو می کنی! خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند محلش را ترک کند.
شعرخوانی
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت
به رقص درآیی
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساست را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
“فهمیدن “کار هر آدمی نیست…
احمد شاملو